نفس مامان بابا

بابا می گه صدرا زبل شده !

عسل مامان جمعه هشتم بهمن چهارده ماهت تمام شد و رفتی تو پانزده ماه. راستی چقدر شیطون شدی. از میز تلویزیون و صندلی و مبل و روروکو تخت پارکت بالا می ری. یه وقتا هم می ری زیر مبل ها و زیر رومبلی ها الی موشه بازی می کنی. پنج شنبه بابا گفت این صندلی روروک رو که برداشتی تا واکر بشه بیار بذار تا بشینه توش و بازی کنه آخه تو مدتها سرپا و آویزون از روروک با اسباب بازیهاش بازی می کردی و من با اینکه مخالف بودم و می گفتم تو توی صندلیش دیگه نمی شینی باز رفتم و از اتاقت صندلیش رو آورده و وصل کردم. جا انداختن صندلی همانا و بالارفتن و جا گذاری سخت پاهات توی صندلیت همانا.  با کمک بابا دو سه دفعه ای از روروک بالا رفتی و توی صندلی نشستی. پنج شنبه ...
9 بهمن 1389

کاوش گر شیطون

صدرای عزیزم    روز به روز که می گذره تو شیطون تر می شی. به خاطر این شیطنت هات مجبور شدیم تلویزیون و ویدئو و ضبط و پخش را بفروشیم و یه ال سی به دیوار بزنیم . میز تلویزیون هم یه میز قدیمی از مامان بزرگ امانت گرفتیم که کمدش قفل داره. ولی ولی تو مدام پای این میزی و یا داری محتویات کشو رو خالی می کنی و کشو رو بازو بسته می کنی یا شیشه میز رو باز و بسته و عروسک ها و سی دی های تو میز رو می ریزی بیرون بعد همه رو به زور می چپونی تو میز و اگه یه وقت نتونی و شیشه بسته نشه با جیغ و داد و فریاد منو به کمک می طلبی. دیروز عصر خواستم ریسیور رو روشن کنم هر چی دنبال کنترلش گشتم پیدا نکردم . دیگه داشت اعصابم خورد می شد. همه جا رو گشتم . یهو صحنه ای...
4 بهمن 1389

بدون عنوان

امیرصدرای مامان دنیای من. همه وجودم . زیباترینم . فقط خدا می دونه که چه قدر دوست دارم. تو لحظه های نبودنت دلم برات تنگه . وقتی خوابی دلم برای اون چهره معصوم و ملیحت ضعف می ره. تو همه چیزمی. شب و روز خدا رو به خاطر این گلت آسمونی شکر می کنم . شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۹
4 بهمن 1389

پیشی مامان

قند عسلم   صدرای مامان راستی تو چقدر پیشی ها رو دوست داری و هر وقت توی خیابون پیشی می بینی با انگشت اشاره می کنی و ماما ماما می کنی . دم در کوچه خونه مامان بزرگ هم که همیشه یه پیشی کوچولو هست و خاله و مامان بزرگ بهش غذا می دن تو نگاه می کنی و می خندی . انگاری فکر می کنی همه پیشی ها مثل خودت جیگرن . تو خیابون خودمون هم وقتی از سرکار برمی گردم و تو توی بغلمی چشمات هی دنبال پیشی این ور و اون ور میچرخه وقتی هم که یه پیشی می بینی با انگشت اشاره می کنی و سرو صدا و من می ایستم و تو از ته دل می خندی دست آخر هم که می گم با میو بای بای کن اون دست خوشگلت رو به نشانه بای بای تکون می دی تا این کار رو نکنی دلم نمی یاد برم. راستی اگه یه سا...
4 بهمن 1389

امیرصدرا نخودی مامان

امیرصدرای مامان     می خوام برات یه یه قصه قشنگ تعریف کنم از روزای خوبی که مامان پشت سر گذاشته یه قصه که اصلا توش غصه نیست همش شادی و خوشحالی. البته یکم که نه خیلی از زمانش گذشته و من دلم می خواست سر موقعش برات بذارم تازه یه دفتر خاطرات خوشگل هم خریدم ولی هم اوضاع جسمی و هم استرس نمی ذاشت هر چی تو دلم بود برات بنویسم ولی همه این واگویه ها رو برات شبهایی که خوابم نمی برد یا تو تو دل مامان شیطونی می کردی برات تعریف می کردم . خب بریم سر داستان خودمون.     اوایل اردیبهشت سال ۱۳۸۸ بود که فهمیدم مامان شدم. راستش اولش احساس خوبی نداشتم . آخه مامان شدن یعنی یه مسئولیت بزرگ با یه عالم کارهای مهم. خلاصه اولش خیلی...
4 بهمن 1389
1