نفس مامان بابا

امیرصدرا نخودی مامان

1389/11/4 13:43
نویسنده : مامان
291 بازدید
اشتراک گذاری

امیرصدرای مامان

    می خوام برات یه یه قصه قشنگ تعریف کنم از روزای خوبی که مامان پشت سر گذاشته یه قصه که اصلا توش غصه نیست همش شادی و خوشحالی. البته یکم که نه خیلی از زمانش گذشته و من دلم می خواست سر موقعش برات بذارم تازه یه دفتر خاطرات خوشگل هم خریدم ولی هم اوضاع جسمی و هم استرس نمی ذاشت هر چی تو دلم بود برات بنویسم ولی همه این واگویه ها رو برات شبهایی که خوابم نمی برد یا تو تو دل مامان شیطونی می کردی برات تعریف می کردم . خب بریم سر داستان خودمون.

    اوایل اردیبهشت سال ۱۳۸۸ بود که فهمیدم مامان شدم. راستش اولش احساس خوبی نداشتم . آخه مامان شدن یعنی یه مسئولیت بزرگ با یه عالم کارهای مهم. خلاصه اولش خیلی شوکه شده بودم ولی بعدش وقتی یه نوزاد گوگوری خوشگل تو بغلم رو تو ذهنم تصور می کردم کلی ذوق می کردم. باورش هم برام سخت بود یعنی من مامان شدم و محمدعلی هم بابا. وای خدا ما چه بزرگ شدیم . مامان و بابا. دیگه خانواده ما یه عضو جدید داره. ما شدیم سه نفر. زودی رفتم پیش یه دکتر متخصص که از دکترهای دانشگاه خودمون بود و هم دکتر معالج همکارم هم که اون هم هشت ماهه بارداره. درست یادمه بیست و دو اردیبهشت که جواب اولین سونوگرافی رو گرفتم توش نوشته بود هشت هفته یعنی دوماه . آره یه موجود کوچولو توی وجودم داشت رشد می کرد. روزای سخت در عین حال قشنگی بود. ویار بدی داشتم اما وقتی به تو فکر می کردم تحمل اون شرایط برام راحتتر می شد. شب هایی که بارون میومد میرفتم پشت پنجره و باهات حرف می زدم بهت می گفتم جیگیلی من ببین آسمون هم از اومدنت خوشحاله و اشک شوق می ریزه. روزها سپری می شدن و تو کامل و کامل تر می شدی. تیرماه رفتیم با هم مشهد. اولش بابا راضی نبود چون با هواپیما قرار بود بریم و بابا می گفت ممکنه برات ضرر داشته باشه خلاصه با کلی بحث و دلیل و مدرک و سوال و اجازه از پزشک معالجم بابا قبول کرد بریم اما چه رفتنی. اولش که تقریبا بیست دقیقه مونده به پرواز رسیدیم تازه پارکینگ فرودگاه بعدش هم بابا از ذوقش داشت با دمپایی می اومد سوار هواپیما بشه بعدش هم که برگشت پارکینگ کفش پوشید و برگشت دیگه یادش نبود که در ماشین رو قفل کرده یا نه و دیگه هواپیما پریده بود. چون دیر رسیده بودیم هواپیما جا نداشت و ظاهرا جای ما رو با صندلی های ذخیره فروخته بودن و ما مجبور شدیم از قسمت میهمان کاپیتان و مهمانداران استفاده کنیم در طول راه «که یک ساعت هم نشد» بابا همش از حال تو می پرسید و نگران بود خدایی نکرده اذیت نشی. اون جا همش باهام بودی و در کنارم می دیدمت. دوباری بابا با دوستمون گذاشت بیام تا نزدیک با فاصله تقریبا پنجاه متری زیارت کردم و مدام می گفت تو نمی خواد بری زیارت من بجات می رم تو مراقب باش اینجا شلوغه. راست هم می گفت خیلی شلوغ بود. راستی یه خاطره از پهن شدن دماغ خوشگلت بگم . تو راه برگشت از پاساژ الماس شرق  من و فرشته کنار  هم نشسته بودیم و ماهان پسر فرشته که فقط دو سالش بود بهانه مامانش رو گرفت و برای رفتن بغل مامانش خودش رو انداخت روی دل من و رفت بغل مامانش و من که شوکه شدم یکه لحظه دلم ضعف رفت و یه فریاد تو گلو کشیدم اینجوری اه ه ه ه و یهو بابا که پشت بود و فرشته ترسیدن و تازه فهمیدن ماهان چی کار کرده و از اونجا بود که هی بابا به ماهان و بابا و مامان ماهان می گفت بچمو کشتین دماغ بچم پهن شد. روز برگشت هم که از اون روزهای خاطره انگیز بود جریانش مفصله بمونه برای .  شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۹

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)